نامه
خواستم تا بار دگر داستان بنويسم قلم نعره كشيد كاغذ پاره شد افكارم در هم گرديدند همه از من تقاضاي سكوت كردند . قلم مي دانست كه بايد شرح دردها را به به صورت كلمات نقاشي كند كاغذ مي دانست كه در زير سطور غم و اندوه محو مي شود افكارم مي دانست از درد همانند زنجير سردر گم مي شوند من سكوت و خاموشي را بر گزيدم اما چشمانم سكوت مرا با اشك معاوضه كردند و قطره هاي اشك و اندوه مثل باران بهار ارمغان كوير گونه ها شدند.مي خواهم چند كلام از دور براي واپسين بار با عشق گم شده خود راز و نياز كنم .نه ، مي خواهم هرچه ناله سرگردان روح به اشفته ام مي زند بر سر و روي يه مشت كاغذ كرو لال بكوبم و انها را با پيك سياه مرگ همراه با قافله سرباز زده از پا افتاده زندگي هاي فراموش شده كه به سوي وادي تيره بختان خانه به دوش رهسپار است براي او بفرستم
شنبه 18 تیر 1390 - 6:59:15 PM